خوبی این دست ها این است که
از تــو نوشتن را خوب می داند ...
ای دور دست ترین دست ِ زندگی ام !
دارم به لحظهی دیدار نزدیکتر میشوم... باید وسایل سفر را جمع کنم و در این میانه همهاش تصویر شلمچه جلوی چشمانم به نمایش در میآید... وقتی که سرم را بر روی زانو ام و روی خاکهای شلمچه نشستهبودم و برای دل بیچارهی دور افتادهی خودم میگریستم که یک آن نام مرا صدا زدند به عنوان زائر کویات...
لباسهایم را درون ساک میگذارم و یاد گریههایی که در آغوش پدر و مادرم میافتم...
قرآنم را درون کیفم میگذارم و یاد نجواهایم با امام حسین و حضرت ابالفضل علیهماالسلاممیافتم...
تسبیحم را از درون جانمازم برمیدارم... بو میکشم بوی حرم و یاد مشهد دارد... و نگاهم به لباس یک دست سفید احرامم میافتد درون جانماز... که تصویر بیت الله عتیق را جلوی چشمانم نقش میزند و یادم میآورد درست الان دومین سال به تاریخ هجری من است... دومین سالی که چشمانم بیواسطهی صفحههای نمایش به کعبهات افتاد و مرا یک دل نه صد دل دیوانه و مجنون ساخت...
چقدر زود میگذرند این ساعتهای لعنتی... باید ساعت دلم را در حدود عمره به خواب ببرم تا دیگر تکان نخورد... تا هنوز مُحرِم باشم... تا در هر لحظه و ثانیه خویش را در حضور روبهرو با تو بیابم...
دارم به پیش ضامن دلها میروم!
تا مُـحرَّم ۴۰ روز باقی مانده
مـُحـرِم شو تا مـَحرَم شوی …
۴۰طلوع تا ۷۲ غروب مانده…
می شود ۴۰ عاشورا خواند…
۴۰ قطره اشک ریخت…
۴۰ مراقبت کرد…
۴۰ نماز اول وقت خواند…
۴۰ نفر را عاشورایی کرد
۴۰ نغمه انتظار سر داد…
و یا…
می شود مانند هر صبح و شام گذشته نیز، آن را گذراند…
عاشورا نزدیک است…
دوباره مـرغ روحم هوای کــربلا کرد
دل شکسته ام را اســـیر ومبــتلا کــرد
زسر گذشته اشکم به لب رســیده جـانم
که هـرچه کردبامن فراق کربــلا کــرد
شـودتمام هـــستی فــدای آن دودســـتی
که غرق بوسه بااشک علی مرتضی کرد
نگشت آنی آن دست جدا ز دامن دوست
اگر چه تـیغ دـشمن زپـیکرش جـدا کرد
جــز از برای داور دوتا نگــشت اکـــبر
چه شد که خصـم کافر جبین او دو تا کرد
پاییز یعنی:
سقوط یک برگ از شاخه ی درخت یعنی پاییز
پاییز یعنی قصه ای از غم لبریز
پاییز یعنی اوج هنر سقوط برگی در تنپوش زرد
پاییز معنی طعم وداع لبریز ار باران های بیتپش لبریز از شوق رفتن چشمانی گره خورده به راه حتی ساده ترین تفسیر آه
پاییز فصل اوج خوشبختی. زیباترین نگین نگاه منتظر برگ روی زمین
پاییز یعنی تنپوش زیبای من
پاییز میرسد ...
و از انبوه برگهای زرد رنگ ،
میوه هایی طلایی رنگ باقی مانده اند !
انبوه برگهای رقصنده با باد ...
هیچگاه اجازه جلوه به میوه ها را نداده بودند؛
چه در بهار وچه در تابستان !
و عجیب که خزان ،
برگها را بیقیمت کرد و میوه ها را قیمتی !
پاییز می رسد که مرا مبتلا کند
با رنگ های تازه مرا آشنا کند
پاییز می رسد که همانند سال پیش
خود را دوباره در دل قالیچه جا کند
او می رسد که از پس نه ماه انتظار
راز درخت باغچه را برملا کند
او قول داده است که امسال از سفر
اندوه های تازه بیارد، خدا کند
او می رسد که باز هم عاشق کند مرا
او قول داده است به قولش وفا کند
پاییز عاشق است و راهی نمانده است
جز این که روز و شب بنشیند دعا کند
شاید اثر کند و خداوند فصل ها
یک فصل را به خاطر او جا به جا کند
تقویم خواست از تو بگیرد بهار را
تقدیر خواست راه شما را جدا کند
خش خش، صدای پای خزان است، یک نفر
در را به روی حضرت پاییز وا کند
.........................
امروز دلم گرفت از سخن دوستی
دلخوری ها را زود فراموش می کنم
اما به خودم نهیب زدم، حرفها و رفتارم را مرور کردم
شاید اشتنابهی از من سر زده باشد!
خیلی مراقب حرف هامون باشیم
شاید برای ما مهم نباشه
اما ممکنه اون لحظه دلی بد بشکنه!
ممکنه اشکی ریخته بشه و قلبی تیر بکشه
مواظب روزهای خوب و رفقامون باشیم...
رفاقت خوب کم شده
حداقل خودمون رفیق خوبی باشیم
اگر همه این قانون را رعایت کنن
همه رفاقت ها پایدار می مونه!
از خودمون شروع کنیم...
باز جمعه شب شد آقا نیومد. کی میای آقا؟
دلمون تنگ اومده. دیگه طاقت نداریم. تا کی باید بگیم خدا کند
که بیایی.
دلمون تنگ اومده. دیگه طاقت نداریم. تا کی باید هر جمعه شب
دلمون بگیره. اگر تو آقای مایی پس کوشی آقا؟
آقا دلمون تنگ شده. دیگه طاقت نداریم.
بیا دیگه آقا. تو رو جان مادرت بیا. تو رو جان جدت بیا آقا.
دیگه دلمون تنگ اومده. به خدا طاقت نداریم آقا.