آسمان فرصت بلند پروازی است ولی ..................
دارم به لحظهی دیدار نزدیکتر میشوم... باید وسایل سفر را جمع کنم و در این میانه همهاش تصویر شلمچه جلوی چشمانم به نمایش در میآید... وقتی که سرم را بر روی زانو ام و روی خاکهای شلمچه نشستهبودم و برای دل بیچارهی دور افتادهی خودم میگریستم که یک آن نام مرا صدا زدند به عنوان زائر کویات...
لباسهایم را درون ساک میگذارم و یاد گریههایی که در آغوش پدر و مادرم میافتم...
قرآنم را درون کیفم میگذارم و یاد نجواهایم با امام حسین و حضرت ابالفضل علیهماالسلاممیافتم...
تسبیحم را از درون جانمازم برمیدارم... بو میکشم بوی حرم و یاد مشهد دارد... و نگاهم به لباس یک دست سفید احرامم میافتد درون جانماز... که تصویر بیت الله عتیق را جلوی چشمانم نقش میزند و یادم میآورد درست الان دومین سال به تاریخ هجری من است... دومین سالی که چشمانم بیواسطهی صفحههای نمایش به کعبهات افتاد و مرا یک دل نه صد دل دیوانه و مجنون ساخت...
چقدر زود میگذرند این ساعتهای لعنتی... باید ساعت دلم را در حدود عمره به خواب ببرم تا دیگر تکان نخورد... تا هنوز مُحرِم باشم... تا در هر لحظه و ثانیه خویش را در حضور روبهرو با تو بیابم...
دارم به پیش ضامن دلها میروم!