دست ها، خالی... چشم ها، بارانی... و گام ها، پر از امید... هر سه، در یک دلِ مجنون، بی قرار و شیدا... مقصد: کوی لیلا... به بهانه ی دیداری که تا ابد، مژده اش رهایی از روز آخر است... آن روز که؛ همه نه در خیال و رویا، بلکه در حشر گِرد آمده اند به عزمِ تماشا... و در روز بلندِ تنهایی... اینجا، همان بهشت امنِ من است که وعده داده ای... و تمام دنیای دلتنگی ام این روزها، به نظری از تو بند است، و من دلــ را بسته ام؛ به تار مویی از نگاهت... که نگاهت، صراط روشن است و رستاخیز بی خوف
اگر قرار است قانونی برای شاد بودن داشته باشید، بگذارید این باشد: برای شاد بودن من لازم نیست حتماً چیزی در زندگی ام رخ دهد؛ من شادم برای این که زنده ام! زندگی موهبتی است که به من داده شده و من از آن لذت می برم.((مجله سبز))