.

.

دست ها، خالی... چشم ها، بارانی... و گام ها، پر از امید...
هر سه، در یک دلِ مجنون، بی قرار و شیدا...
مقصد: کوی لیلا...
به بهانه ی دیداری که تا ابد، مژده اش رهایی از روز آخر است...
آن روز که؛ همه نه در خیال و رویا، بلکه در حشر گِرد آمده اند به عزمِ تماشا...
و در روز بلندِ تنهایی...
اینجا، همان بهشت امنِ من است که وعده داده ای...
و تمام دنیای دلتنگی ام این روزها، به نظری از تو بند است،
و من دلــ را بسته ام؛ به تار مویی از نگاهت...
که نگاهت،
صراط روشن است و رستاخیز بی خوف

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی
سایت تبادل لینک - سایت تبادل لینک

۱۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۲ ثبت شده است

کاش دلم خوب می فهمید چرا حرمت بوی رضا می دهد. همیشه یا دانه های اشک روی گونه هایم راضی می شوند، یا دلم، یا ذهنم.

و یا اینکه دست های خواستنم پر می شود.

اگر جای کبوتر باشم می خوانم: ای کاش کبوتر نبودم؛ کبوتری فقط به درد کبوتر می خورد، یواشکی می آیند و یک دور می زنند و پر می کشند.

ما آدمها یواشکی نمی آییم. پیش پایمان پرهای سبزِ " پری ها" غبار آرزوها را در گردش هوایِ نیاز به سمت تو می آورند. پیش پایمان هزاران نفر دست خالی آمده اند و دست پر برگشته اند. پیش پایمان راه را "پری ها" غبار گرفته اند.

من بوی نسیم آن اطراف را دوست دارم، بوی سپند و گلاب می دهد. همان گلهای خشک شده، آن نمک و نباتی که صبح علی الطلوع در رواق قرآن به زائرین می دهند را دوست دارم. "پری ها" را هم دوست دارم، خدامی که غبارگیرشان "پَر"های سبز دارد. خیلی مهربانند مثلِ یک پری!

گوش می کنم همهمه ای را که در آن ستایش موج می زند و گاه صدایی که در گوش شیشه های کوچک  لوستر نجوا می کند.

آن ازدحام جمعیت را هم دوست دارم. از خیلی وقت پیش حسرت ضریح به دست و دلم مانده از همان کودکی که روی دوش بابا به ضریح بوسه زدم.

دلم برای دو دقیقه نشستن آنجا تنگ شده! همانجا که همه سرش دعوا می کنن. حفظ شدم از بس گفتند " خانوم اگر نماز خواندی بذار دو رکعت هم من بخونم".

دلم زود به زود تنگ می شود، هر وقت اسمت را می شنوم. گاهی وقتها که بیماری می بینم و گاهی وقتها به یاد کودکی ام. امروز صبح هم که قصه شفای آن خانم را شنیدم بیشتر و بیشتر و بیشتر.

دل تنگی هایم کودکانه است، و بی دلیل! اما وقتی همه درد و دل می کنند، وقتی آنجا کسی صدای کسی را نمی شنود، وقتی دلم انقدر حرف می زند که چانه اش گرم می شود، آنوقت همه دل تنگی ام عاشقانه می شود...

می مانم چه بگویم! سنگینی را در میان نفسهایم احساس می کنم هیچ نمی گویم و فقط دوست دارم بایستم، بشنوم، ببینم و مبهوت تو باشم، همین!

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۲ ، ۱۸:۳۲
دریغا