.

.

دست ها، خالی... چشم ها، بارانی... و گام ها، پر از امید...
هر سه، در یک دلِ مجنون، بی قرار و شیدا...
مقصد: کوی لیلا...
به بهانه ی دیداری که تا ابد، مژده اش رهایی از روز آخر است...
آن روز که؛ همه نه در خیال و رویا، بلکه در حشر گِرد آمده اند به عزمِ تماشا...
و در روز بلندِ تنهایی...
اینجا، همان بهشت امنِ من است که وعده داده ای...
و تمام دنیای دلتنگی ام این روزها، به نظری از تو بند است،
و من دلــ را بسته ام؛ به تار مویی از نگاهت...
که نگاهت،
صراط روشن است و رستاخیز بی خوف

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی
محبوب ترین مطالب
سایت تبادل لینک - سایت تبادل لینک

متن روضه ؛شهادت حضرت رقیه (س)

…………………………………………………………………….

*وقتی دختری که عاشق باباشه نشناخت* صورتی که روایت می گه،هیجده زخم کاری فقط به صورت خورده بود،روشو کرد به باباش دید،چشماش داره گریه می کنه،فرمود:اگه منم نگاه کنی منم نمی
شناسی،

هربار حسین گفتم سیلی زپسش آمد

*تو مسیر از مدینه تا کربلا،*چند پیمبر رو ابی عبدالله نام می برد،یکیش یحیی علیه السلام بود،اونایی که باهاش یه شکلی هم ردیف بودن،یکیش اسماعیل صادق الوعد بود،درست نیست من بگم،باید
برید شماها تاریخ رو بخونید،اسماعیل صادق الوعد با ذبیح الله خیلی فرق می کنه،او
یه اسماعیل دیگه است،این حضرت رو نانجیب ها پوست صورتش رو کنده بودن،بیشتر هم به
خاطر همین دختر نشناخت بابارو،

تشنگی شعله شد و چشم ترش را سوزاند

هق هق بی رمقش دور و برش را سوزاند

دست در دست پدر دختر همسایه رسید

ریخت نانی به زمین و جگرش را سوزاند

سنگی از بین دو نی رد شد و بر صورت خورد

پس از آن ترکه ی چوبی اثرش را سوزاند

دخترک زیر پر چادر عمه می رفت

آتشی از لب بامی سپرش را سوزاند

پنجه ی پیر زنی گیسوی او را وا کرد

شاخه ی نسوخته نخل پرش را سوزاند

دست در حلقه ی زنجیر به دادش نرسید

هیزم شعله ور اُفتاد سرش را سوزاند *فرمود:دیگه منو ببر،بابا من

اذیت کردم عمه رو،اون عمه ای که تو گفتی تو نماز شب،دعا کنه،* اون عمه
رو می گم،اگه می خوای بدونی صورت خواهرت چه جوری شده،مقنعه اش رو کنار زد،*ببین
بابا سیلی با
صورت من چه کرده، بابا،بابا………*

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۲ ، ۱۸:۲۶
دریغا

* میان همهمه ی برگهای خشک پاییزی
فقط تو مانده ای که هنوز از بهار لبریزی

* برای من که دلم چون غروب پاییز است
صدای گرم تو از دور هم دل انگیز است...

* یک پنجره از ابر بهارم لبریز
لبریزتر از غم غروب پاییز
در محکمه ام نوشت دنیا روزی
تبعید به غربت جنوب پاییز ...

* بیا ای همنشین سرد پاییز
به آواهای شب هایم درآمیز
بیا ای رنگ مهتاب بلورین
تو شعری تازه در من برانگیز

* برگ های پاییزی
سرشار از شعور درخت اند
و خاطرات سه فصل را بر دوش می کشند
آرام قدم بگذار ….
بر چهره ی تکیده ی آن ها
این برگها حرمت دارند.

* براى همه پاییز با مهر شروع میشه
اما پاییز زندگى من
جایى شروع شد که مهر تو تموم شد ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۲ ، ۱۳:۵۰
دریغا

نگاهت اینجاست

روی خط ممتد زندگیم

صدایت هم اینجاست

کنار پنجره شکسته ی دلم

ولی دلت اینجا نیست،

هیچ وقت نبوده

هیچ گاه دلت به دلم نظر نکرد،

شیشه ی دلم شکسته،

احتیاط کن،

مبادا خرده هایش زخمیت کند

هرچند که من آن ها را فرو می دهم

خرده هایش قلبم را به درد می آورد

می دانی؟

جای دلت همیشه اینجا خالیست....

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۲ ، ۲۱:۰۲
دریغا

سال با محرم آغاز می شود و محرم ماه حسین است
                                 سال با حسین آغاز می شود

آیا می توانیم عمر خود را
و سال های خود را
و لحظه لحظه های خود را
با حسین آغاز کنیم
و با حسین به انجام برسانیم؟

اگر با حسین آغاز نکنیم
با چه کسی و چه چیزی آغاز خواهیم کرد؟!
و برای چه کسی و چه چیزی به انجام خواهیم رساند؟

با چه محبوبی؟!
یا چه مقصودی؟!
با کدام قدرت و لذت و ثروت و ریاست
با کدامیک از میوه های دنیا
و با کدام صاحب نعمت و صاحب عنوان و صاحب مقام
حسین را مبادله می کنیم؟!

آیا حسین را میتوانیم با تمامی دنیا،
حتی با تمامی حدود و قصور
و با تمامی لذت ها و شادی های بهشت مبادله کنیم؟!
آیا در این مبادله برده ایم و به غنیمت رسیده ایم
و یا باخته ایم و از دست داده ایم
و بالاتر
از دست رفته ایم؟!

من خودم را میگویم
که به محبت رسیده ام و با تمامی روشنی و بینات یافته ام.
خودم را میگویم
که با حسین …
شادی رنجها را تجربه کرده ام
و دور از او …
خستگی شادیها را چشیده ام
من خودم را میگویم
چگونه میتوانم حسین را
با حکومت ری
با گندم ری
نه، بالاتر
با حکومت شام
و با حکومت دنیا عوض کنم؟
چگونه میتوانم معامله کنم؟!
چگونه میتوانم؟!



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۲ ، ۱۶:۵۸
دریغا

امروز کمی هوایی اربابم / از صبح دلم گرفته و بی تابم

تقویم بیاورید ای وای حسین / شب اول است و من در خوابم

صلی الله و علیک یا ابا عبدالله

-------------------------------------------------------------------------------------


قلبها برای آرامش

دستها برای حک کردن عشق بر روی سینه

عقل در انتظار جنون

نفس ها به شماره افتاده

آری "محرم” آمده . . .

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۲ ، ۱۶:۴۳
دریغا

مـثـلِ ڪبوترم

سـوے تـو مےپَـرمـ

آرزومـہ بـرم باز بِ سـوے حرم



دَمـِـ /مـُפـَرمـہ/

مثل هرسـال آقـا

واسہ عزات یہ پیرهـטּ سیـاه میخرمـ


7 روز تا نوای العطش


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۲ ، ۱۸:۳۱
دریغا

دل است دیگــــــــر ...

صاحبــــ میخواهد

نگـــــــاه میخواهد

صــــــدا میخواهد

صحنـــ میخواهد

بهتـــــــــر بگویم!! دلیــــــل...میخواهد

اربــــاب می خواهد حســــــــــــــین.. ..

*********
دل من:
آرام باش،
توکل کن،
تفکر کن،
دعا کن،
دعا کن برای سفر..



۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۲ ، ۱۸:۳۰
دریغا

این روزها دورم اما نزدیک نزدیکم ،
ساکت اما پر از حرفم ،
آرام اما غوغاییست درونم ….
نشسته و میشمارم روزهای رفته و
روزهای در پیش رو را  و اینکه
چه صبور است این دل !! نمی دانم چه اصراری دارد در
زنده نگه داشتن تمامشان! نمی دانم…
آرامم میکند تنها، قدم های تنهایی اما با یادی از
گذشته ها و صدایی که
میخواند و نگاهی رو به آسمان
نگاه میکنم این روزها را …
همه چیز را نگاه میکنم …




۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۲ ، ۱۲:۳۸
دریغا

آدم های ساده را دوست دارم...

همان ها که بدی هیچ کس را باور ندارند 

همان ها که برای همه لبخند دارند

همان ها که همیشه هستند...

برای همه هستند... 

آدم های ساده را باید مثل یک تابلوی نقاشی ساعت ها تماشا کرد...

عمرشان کوتاه است ...

 بس که هر کسی از راه میرسد؛

یا ازشان سوء استفاده میکند یا زمینشان میزند یا درس ساده نبودن بهشان میدهد...

 آدم های ساده را دوس دارم بوی ناب آدم میدهند ... 

 انسان های ساده را احمق فرض نکنید ؛

باور کنید آنها خودشان نخواستند که “هفت خط” باشند...




موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۲ ، ۲۲:۰۷
دریغا

توبه، بازگشت از گناه است. اما «اوبه» بازگشت است. زنبور عسل را اوّاب می‌گویند چون زیاد می‌رود و باز می‌گردد و در هر بازگشت شهدی همراه می‌آورد و عسلی می‌سازد .

ما کوچکتر که بودیم، برای خرید نان و ماست، روانه‌ی بازارمان می‌کردند. ما در راه به هر چیزی روی می‌آوردیم، چرخ و فلک می‌دیدیم، می‌ایستادیم. دعوا می‌دیدیم به دنبال ماجرا می‌رفتیم. ما برای خرید رفته بودیم و جمعی بر سر سفره منتظرمان بودند، اما بی‌خیال به هر چیزی چشم می‌دوختیم، به هر جمعی می‌پیوستیم و به جای آوردن نان و ماست بر سر سفره باید در خیابان‌ها و کوچه‌ها و کلانتری‌ها سراغ‌مان را می‌گرفتند و در انتظارمان می‌نشستند.

اواب کسی است که می‌رود و باز می‌گردد و مقهور جاذبه‌ها نمی‌شود و دل به هر کششی نمی‌دهد و چشم به هر جلوه‌ای نمی‌دوزد.

«او دنبال کاری است و در تمامی حوادث این کار را فراموش نمی‌کند» و در هر برخوردی با هر گلی شیره‌اش را می‌مکد و حاصلش را می‌آورد.

عبدی را خدا می‌ستاید که دامن او را خار حادثه‌ها و جاذبه‌ها نمی‌چسبد و کشش‌های زمینی او را سنگین نمی‌کند و در خود نگه نمی‌دارد؛ «نعم العبد»، چرا؟ «انّه اوّاب».

او بازگشت دارد و زیاد به سوی خدا روی می‌آورد، نه این که حرکتی نداشته باشد، برخوردی نداشته باشد، نه، در تمامی حرکت‌ها مقصد را می‌شناسد و در تمامی برخوردها کار خود را فراموش نمی‌کند. اسب‌های زیبا و مرکب‌های رام و خانه‌های راحت، او را با خود نمی‌برند، که او این همه را با خود می‌آورد و شهد و حاصل‌ش را در نزد خدا جمع می‌کند و برای او می‌خواهد.

برگرفته از کتاب «آیه های سبز» اثر استاد علی صفایی حائری(عین.صاد)




۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۲ ، ۱۲:۰۳
دریغا