منشور زندگی ...
زمان می گذره
روزها به سرعت سپری می شوند
ماه ها و سال ها از پی هم می گذرند ...
و من
تکیه بر دیوار زندگی
دست در دست خدا
نظاره گرم...
نظاره گر رشد و بلوغ "من" های مختلفم
بعضی ها را نمی شناسم ،
با اندکی از آن ها احساس آشنایی و آرامش دارم ، حتی از دیدن یکی از آن ها تعجب کردم ...
یکی از آن ها دخترک کوچکی ست که هنوز عاشق کارتون و لیسک و بازی است ،
هنوز دل نازک است ، هنوز با بهانه های کوچک قهر میکند و گوشه ی اتاقش آرام اشک می ریزد
یکی دیگر دختر نوجوانی است که عاشق هنرنمایی است ،هروز دسر های جدیدی درست میکند ، همه چیز را تزئین میکند و دنیایی از خلاقیت و شور و اشتیاق است
یکی زن جوانی است که عاشق است ،
راه های پر و پیچ و خم زندگی اش را درست و غلط طی میکند ،
گاهی از همه چیز شاکی است و گاهی آرام و راضی ،گاهی نا امید می شود و باز گاهی خوشبخت ترین زن دنیا...
یکی از آن ها بانویی صبور است که گرد محبت در دستپخت هایش می ریزد ،دستمال عشق بر سر و روی خانه اش میکشد
و با زیباترین لباس هایش به انتظار می نشیند تا ظهر همه ی خستگی ها و نا آرامی هارا از همسرش بگیرد و خانه ایی غرق آرامش به او بدهد...
و یکی از آن ها ، که من از همه بیشتر دوست می دارمش ، بنده ی توست خدا
همانی که هرکاری را حتی غباری از آیینه گرفتن را به نیت قرب تو انجام می دهد ،
نیمه شب ها برای تو به پا می خیزد ،
سر سجاده ی دلش اشک ها می ریزد و فقط تو را از خودت می خواهد
همانی که هروقت دلش از دنیا و مردمانش گرفت ، هر وقت تنها شد ،
زیر لب زمزمه می کند :
یا رفیق من لا رفیق له
یا انیس من لا انیس له
یا حبیب من لا حبیب له
و آرام میشود ...
همان که برای تو می جنگد مبارزه میکند برای تو شاد است و برای تو اندوهگین می شود ...
و میداند تو برای همه ی زندگی او کــــــــــافــی هستی ...
من آن را بیشتر ازهمه ی "من" های درونم دوست دارم ...