توبه، بازگشت از گناه است. اما «اوبه»
بازگشت است. زنبور عسل را اوّاب میگویند
چون زیاد میرود و باز میگردد و در هر بازگشت شهدی
همراه میآورد و عسلی میسازد . ما کوچکتر که بودیم، برای خرید نان و ماست، روانهی بازارمان میکردند. ما در راه به هر چیزی
روی میآوردیم، چرخ و فلک میدیدیم، میایستادیم. دعوا میدیدیم به دنبال ماجرا
میرفتیم. ما برای خرید رفته بودیم و جمعی بر سر سفره منتظرمان بودند، اما بیخیال
به هر
چیزی چشم میدوختیم، به هر جمعی میپیوستیم و به جای آوردن نان و ماست بر سر سفره
باید در خیابانها و کوچهها
و کلانتریها سراغمان را میگرفتند و در
انتظارمان مینشستند. اواب کسی است که میرود و
باز میگردد و مقهور جاذبهها نمیشود و دل به هر کششی نمیدهد و چشم به هر جلوهای
نمیدوزد. «او دنبال کاری است و در تمامی حوادث این کار را فراموش نمیکند» و در هر برخوردی با هر گلی شیرهاش را میمکد
و حاصلش را میآورد. عبدی را خدا میستاید که دامن
او را خار حادثهها و جاذبهها نمیچسبد و کششهای زمینی او را سنگین نمیکند
و در خود نگه نمیدارد؛ «نعم العبد»، چرا؟ «انّه اوّاب». او بازگشت دارد و زیاد به سوی خدا روی میآورد،
نه این که حرکتی نداشته باشد، برخوردی نداشته باشد، نه، در تمامی حرکتها مقصد را میشناسد و در تمامی برخوردها کار خود را فراموش نمیکند. اسبهای زیبا و مرکبهای رام و خانههای راحت، او را با خود نمیبرند، که او این همه را با خود میآورد و شهد
و حاصلش را در نزد خدا جمع میکند و برای او میخواهد. برگرفته از کتاب «آیه های سبز» اثر استاد علی صفایی حائری(عین.صاد)
خوبی این دست ها این است که
از تــو نوشتن را خوب می داند ...
ای دور دست ترین دست ِ زندگی ام !
دارم به لحظهی دیدار نزدیکتر میشوم... باید وسایل سفر را جمع کنم و در این میانه همهاش تصویر شلمچه جلوی چشمانم به نمایش در میآید... وقتی که سرم را بر روی زانو ام و روی خاکهای شلمچه نشستهبودم و برای دل بیچارهی دور افتادهی خودم میگریستم که یک آن نام مرا صدا زدند به عنوان زائر کویات...
لباسهایم را درون ساک میگذارم و یاد گریههایی که در آغوش پدر و مادرم میافتم...
قرآنم را درون کیفم میگذارم و یاد نجواهایم با امام حسین و حضرت ابالفضل علیهماالسلاممیافتم...
تسبیحم را از درون جانمازم برمیدارم... بو میکشم بوی حرم و یاد مشهد دارد... و نگاهم به لباس یک دست سفید احرامم میافتد درون جانماز... که تصویر بیت الله عتیق را جلوی چشمانم نقش میزند و یادم میآورد درست الان دومین سال به تاریخ هجری من است... دومین سالی که چشمانم بیواسطهی صفحههای نمایش به کعبهات افتاد و مرا یک دل نه صد دل دیوانه و مجنون ساخت...
چقدر زود میگذرند این ساعتهای لعنتی... باید ساعت دلم را در حدود عمره به خواب ببرم تا دیگر تکان نخورد... تا هنوز مُحرِم باشم... تا در هر لحظه و ثانیه خویش را در حضور روبهرو با تو بیابم...
دارم به پیش ضامن دلها میروم!
تا مُـحرَّم ۴۰ روز باقی مانده
مـُحـرِم شو تا مـَحرَم شوی …
۴۰طلوع تا ۷۲ غروب مانده…
می شود ۴۰ عاشورا خواند…
۴۰ قطره اشک ریخت…
۴۰ مراقبت کرد…
۴۰ نماز اول وقت خواند…
۴۰ نفر را عاشورایی کرد
۴۰ نغمه انتظار سر داد…
و یا…
می شود مانند هر صبح و شام گذشته نیز، آن را گذراند…
عاشورا نزدیک است…
دوباره مـرغ روحم هوای کــربلا کرد
دل شکسته ام را اســـیر ومبــتلا کــرد
زسر گذشته اشکم به لب رســیده جـانم
که هـرچه کردبامن فراق کربــلا کــرد
شـودتمام هـــستی فــدای آن دودســـتی
که غرق بوسه بااشک علی مرتضی کرد
نگشت آنی آن دست جدا ز دامن دوست
اگر چه تـیغ دـشمن زپـیکرش جـدا کرد
جــز از برای داور دوتا نگــشت اکـــبر
چه شد که خصـم کافر جبین او دو تا کرد