دو رفیق در راهی گذر می کردند تا این که به محله کثیف و بدنام شهر رسیدند. یکی از آن ها اصرار زیادی داشت که شب در آن محل به عیش و عشرت بگذراند ، اما آن دیگری با وی مخالفت شدیدی کرد و از او خواست که از نیت اش دست بکشد.
متاسفانه نصایحش کارگر نشد و به ناچار دوستش را ترک گفته و با خشم و رنجش فراوانی از آن جا دور شد.
فکربه عمل زشت رفیقش او را بدجوری آشفته خاطر کرده بود، بنابراین تصمیم گرفت که به معبدی رفته و به سبب اجتناب از گناهی که مرتکب نشده بود تشکر کند و کمی کتاب مقدس بخواند. اما وقتی به معبد داخل شد، اصلا نتوانست از فکر رفیقش رها شود و دائم عمل درستی که خود انجام داده بود را با کار زشت رفیقش مقایسه می کرد و او را در ذهنش مورد شماتت قرار می داد.
از طرفی آن رفیق خطاکار که به سمت یکی از آن اماکن پست گام بر می داشت، عمل زشت خود را با تقوی و پرهیزکاری رفیقش مقایسه می کرد و به شدت در خود احساس حقارت می کرد.
در همین زمان زمین لرزه سختی به وقوع پیوست و همه چیز و همه کس را به کام زمین فرو برد .
بلافاصله ماموران بهشت و جهنم مشغول کار خود شدند، چرا که سرشان بسیار شلوغ بود. رفیق اول که در منطقه پست شهر جان داده بود توسط کارکنان بهشت از زیر آوار در آورده شد و با احترام خاصی به سمت بهشت هدایت شد. او ناگهان از دور دید که دوست پرهیزگارش در میان ماموران جهنم اسیر و کشان کشان به سمت جهنم برده می شود.
بلافاصله سوال کرد که :
" بایستی اشتباهی رخ داده باشد . "
چرا که دوستش را لایق بهشت می دانست ؛ اما فرشته ای به او پاسخ داد :
" هیچ اشتباهی رخ نداده ! ما فقط دستورات را اجرا می کنیم. "
اما او هم چنان بر سوال خود اصرار می کرد و از مامور بهشت می خواست که برایش توضیح دهد.
مامور پاسخ داد :
" در لحظه وقوع زلزله هیچ گناهی از سوی تو رخ نداده بود، اما فکر تو دائم پیش زهد و تقوی دوستت و معبدی که او در آن مشغول دعا بودمی چرخید ...و اما ذهن رفیقت با تحقیر تو و امثال تو، مدام حول و حوش این فکر بود که چگونه دیگران می توانند به راحتی گناه کنند و راه خطا بپیمایند "
و ادامه داد :
" تحقیر و خرد شماری دیگران و خود را برتر دانستن،
کلید دروازه جهنم برای دوستت شد "