اولین سحر، اولین روزه...
اولین سحر ، اولین روزه ...
از روزگارى که مى خواستى رمضان را مثل بزرگترها با روزه گرفتن مزه کنى مدت ها مى گذرد. چند سال قبل بود؟! چند تا رمضان؟! مى نشینى رو بروى آینه و از خودت مى پرسى این چندمین رمضانى است که آمده و تو از سحر تا افطار میهمانش بوده اى؟!مى شمارى و خودت هم مى دانى که مهم نیست رمضان امسال چندمین باشد ... این مهم هست که هنوز هم سحر که مى شود همان شوق بچگى زیر پوستت مى دود... هنوز هم عشق با «الله اکبر» اولین سحر، گرم تر و گیراتر از همیشه سراغت مى آید... درست مثل دفعه اول که تو بودى و رمضان بود و ذوق براى سحرى بیدار شدن... نشستن کنار سفره مثل آدم بزرگ ها و لقمه هاى غذا را با عجله پایین دادن... روزهایى که بین خواب و بیدارى مى نشستى تا صداى اذان توى کوچه بپیچد مهم نیست حتی اگر خدا با تو قهر باشد یا تو با خدا ، رمضان آمده بدون توجه به این قهر و آشتی ها باور نمی کنی فقط کافى است یک نگاه به در و دیوار شهر بیندازى، به زولبیا و بامیه هایى که داخل ویترین شیرینى فروشى ها خودنمایى مى کنند... یا از کنار بساط حلیم و آش رشته دم افطار بگذرى تا حس کنى که این روزها شهر هم حال و هواى دیگرى داردکه شهر هم نو شدن را تجربه مى کند با آدمهایش...